معنی لرزه نگار

فارسی به انگلیسی

واژه پیشنهادی

لرزه نگار

سیسموگراف

سیسموگراف

فرهنگ عمید

لرزه نگار

دستگاهی که برای ثبت امواج و ارتعاشات زلزله به ‌کار می‌رود، زلزله‌سنج،


لرزه


۱.جنبش سریع و مدام انسان، حیوان یا چیزی، لرزش، ارتعاش،
(اسم) زمین‌لرزه، زلزله،


لرزه دار

آن‌که دچار لرزه است، لرزه‌ناک،

حل جدول

لرزه نگار

وسیله ثبت امواج زلزله

فرهنگ فارسی هوشیار

لرزه

(اسم) لرزش لرز رعشه: غلامی که دگر دریا ندیده بود. . گریه وزاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. لرزه کنان. در حال لرزیدن.


لرزه دار

(صفت) آنکه دچار لرزه است خداوند

لغت نامه دهخدا

لرزه

لرزه. [ل َ زَ / زِ] (اِمص) اسم از لرزیدن. لرزش. لرز. رَجفه. رعشه. قرقفه. نحواء. وَزَغ. ارتعاد. رعده [رِ دَ / رَ دَ] ارتعاش. فسره. تضعضع. تزلزل. اهتزاز.یازه. اِرتعاج. اِرتجاج، اَصیص. ارزیز. نَفضی ̍. نفیضی. نِفضی ̍. کصیص. اَفکل. (منتهی الارب):
یلان را بباشد همه روی زرد
همی لرزه افتد به مردان مرد.
فردوسی.
جهاندار از آن لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان.
فردوسی.
کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم
لرزه ٔ باد در او درفتد و کاهش کاه.
فرخی.
او دژم روی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان.
فرخی.
تب پنهانی غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد.
خاقانی.
بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است.
خاقانی.
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ برآورد.
خاقانی.
لرزه ٔ برق در سحاب دل است
ناله ٔرعد ز امتحان بشنو.
خاقانی.
کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار.
خاقانی.
مگر این تب بشما طائفه خواهند برید
کز سر لرزه چو نی بر سر پایید همه.
خاقانی.
لرزه برافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید.
نظامی.
زمین از تب لرزه آمد ستوه
فروکوفت بر دامنش میخ کوه.
سعدی (بوستان).
گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (سعدی). شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده. (سعدی).
سهم تو گر بر فلک آرد شتاب
لرزه کند چرخ چو دریای آب.
امیرخسرو (از آنندراج).
زینت از نام بلندش نبرد گر زر و سیم
سکه چون موج زند لرزه به روی دینار.
محمدطاهر نصرآبادی (از آنندراج).
خامه هنگام ثبت هیبت او
لرزه در نقش مسطر اندازد.
محمد عرفی (از آنندراج).
- زمین لرزه. رجوع به زمین لرزه شود:
چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد
برآرد به آسانی از کوه گرد.
نظامی.
- لرزه به اندام کسی افتادن، لرزیدن از ترس.
تهدج، بریده گردیدن آواز با لرزه. مصعوف، لرزه گرفته. صعف، لرزه گرفتن.اکویداد؛ لرزه زده شدن. قل، لرزه از خشم یا طمع. استقلال، لرزه گرفتن کسی را. کزاز و کزّاز؛ لرزه و ترنجیدگی از سرما. (منتهی الارب). حمام، لرزه ٔ شتر، تب جمیع ستوران. || تب سرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رجوع به تب سرد شود. نافض. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نفضاء، نُفضه، نَفضه؛ لرزه ٔ تب. (منتهی الارب). تب لرزه.


لرزه دار

لرزه دار. [ل َ زَ / زِ] (نف مرکب) صاحب لرزه.


نگار

نگار. [ن ِ] (نف مرخم) نگارنده. نقش کننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسم فاعل مرخم است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). و در ترکیبات زیر به صورت مزید مؤخر آید: 1- به معنی نگارنده و نویسنده در ترکیبات: بدایعنگار. بدیعنگار. جریده نگار. حقیقت نگار. خبرنگار. داستان نگار. روزنامه نگار. زشت وزیبانگار. عریضه نگار. غم وشادی نگار. نامه نگار. وقایعنگار. 2- به معنی نقش کننده و کشنده و ترسیم کننده در ترکیبات: بت نگار. پیکرنگار. چهره نگار. صورت نگار. || (ن مف مرخم) به معنی نگاریده و نگاشته در ترکیبات: انجم نگار. جوهرنگار. زبرجدنگار. زرنگار. زرین نگار. زمردنگار. گوهرنگار. گهرنگار. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.

فارسی به آلمانی

لرزه

Gefäß (n), Kreischen, Krug (m), Beben [noun]

فرهنگ معین

لرزه

(لَ زِ) (اِمص.) لرزش، لرز، رعشه.

مترادف و متضاد زبان فارسی

لرزه

تزلزل، تشنج، تکان، تنه، جنبش

فارسی به عربی

لرزه

ارتجف، جره، رعشه

معادل ابجد

لرزه نگار

513

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری